دلت گیرکنه به قلاب ماهیگیری که دلش ماهی نمیخواهد
و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری
بی رحــــم! شوق نگاهم را ندیدی؟
تمام من به شوق دیدنت پر میکشید…
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من میخواهم این زخم همیشه تازه بماند
که همه میگویند بعد از رفتن “تو” به این روز افتاده ام !؟
از غم نیاموزی چرا ای دلربا، رسم وفا؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
اتفاقی…در کنار نیمه گمشدمان یکدیگر را ببینیم…
تو را نمی دانم غیرتت بگذارد یا نه، اما من مثل همیشه لفتش می دهم…
ای کاش تو دستم را بگیری بلندم کنی اما نه…
بگذار از زمین نگاهت کنم…من هنوز هم که هنوز است تو را می پرستم…
چه زود این رویای کوتاه تمام شد!…
دیدار بعدی ما (اتفاقی، ناگهانی، شاید، اما، اگر…)
خـسـتـه ام از کسی که مرا غرق خودش کرد
از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی…!
نمی دانند بعضی دردها کمر خم می کنند، نه ابرو
اما تا همیـــشه شمردن شرط بازی نبود
چه جمله ی غریبی است “فراموشت می کنم”
وقتی تا آخر عمرت با یاد او زندگی می کنی !
روزها بی تو می گذرند و شب ها با تو نمی گذرند
تمام درد من این است !
چون تیر و کمان اگرچه نزدیک ولی پیوستن ما نهایتش فاصله بود !
من کاناپه ای پوسیده در باران
تو سربازی دورافتاده با گلوله ای در پهلو
چقدر دیر همدیگر را پیدا کردیم !
راستش را بخواهی امروز هیچ اتفاق خاصی رخ نداد
فقط حدود ظهر باران کوتاهی بارید اما زار زار …
تو راحت فراموش می کنی ، باز دل می بری ، باز دل می بازی و من به خط کشیدن روی دیوارها ادامه می دهم !
فرو می ریزد عاقبت ، سقف خانه ای که جای خالی ات ستون های آن باشد !
در کنار ساحل دریای غم
قایقی میسازم از دلواپسی
بر دو سوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر از دیار بی کسی
امشب شب تولدم من است ولی چیزی برای ترکاندن ندارم جز بغض !
به مرگ گرفتی مرا تا به تبی راضی شوم
کاش “میفهمیدی” به مرگ راضی بودم وقتی که تب می کردم از ندیدنت !